گاه گاهي كه دلم تنگ و نگاهم ابري است ، كاش ميشد كه تو را ميديدم
خواجه حافظ شیرازی : چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از او یا داد بستاند ز من گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم عشق در هر گوشه ای افسانهای خواند ز من رضا امیدوار : نزدیک غروب هیجان آور کوچه گل های سر روسری ات مثل همیشه از دوختن چشم قشنگت به زمین است اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم «گل در برو می در کف و معشوق ...» خدایا لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را من کشته ی این عشقم و باید بگذارند شعری از سمیرا اسلامی : سیب لبهایت به من نیروی مثبت می دهد
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه
فردای جهان نام مرا برسر کوچه
قلب رنجور مرا با بوسه عادت می دهد؟
می وزد سمت تنم عطر تن نمدار تو
بوی باران در قفس حس حسادت می دهد
در خیابانهای شهرت ابرها سردرگم اند
شاید این آشفتگی احساس قدرت می دهد
روسری های سفید و کفش های صورتی
گفته بر نابودی این شهر شدت می دهد
عاقبت می بافد از موهای تو زنجیرها
او که با پیمانه ای از عشق دق ات می دهد
Design By : Pichak |